سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای خوش با تو بودن

قصه عاشقی

قصه ی آن دختر نابینا را میدونی که از خودش تنفر داشت

 

 

 که از تموم دنیا متنفر بود

 

و فقط یک نفر را دوست داشت ؟

 

دلداده اش را و با او چنین گفته بود :

 

که اگر روزی قادر به دیدن باشم

 

حتی اگه برای یک لحظه بتونم دنیا را ببینم

 

 (( عروس حجله گاه تو خواهم شد ))

 

و چنین شد :

 

آمد اون روزی که یک نفر پیدا شد که :

 

حاضر شد چشمانش را به دختر نابینا دهد

 

و دختر آسمون را دید و زمین را رودخانه ها

 

و درختها را آدمیان وپرنده ها را

 

 و نفرت  از روانش رخت  بربست

 

دلداده به سراغش آمدو یاد آور وعده ی دیرینش شد

 

(( بیا و با من عروسی کن ، ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام ))

 

دختر به خود لرزید و به زمزمه با خود گفت :

 

این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند 

 

(( دلداده اش هم نابینا بود ))

 

و دختر قاطعانه جواب داد :

 

قادر به همسری با او نیست

 

دلداده  رو  به دگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند

 

 و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت :

 

پس قول به من بده که :

                           

    مواظب چشمانم باشی ...

 



[ جمعه 91/12/18 ] [ 11:47 صبح ] [ امیر ] نظر