قصه عاشقی
قصه ی آن دختر نابینا را میدونی که از خودش تنفر داشت
که از تموم دنیا متنفر بود
و فقط یک نفر را دوست داشت ؟
دلداده اش را و با او چنین گفته بود :
که اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگه برای یک لحظه بتونم دنیا را ببینم
(( عروس حجله گاه تو خواهم شد ))
و چنین شد :
آمد اون روزی که یک نفر پیدا شد که :
حاضر شد چشمانش را به دختر نابینا دهد
و دختر آسمون را دید و زمین را رودخانه ها
و درختها را آدمیان وپرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بربست
دلداده به سراغش آمدو یاد آور وعده ی دیرینش شد
(( بیا و با من عروسی کن ، ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام ))
دختر به خود لرزید و به زمزمه با خود گفت :
این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند
(( دلداده اش هم نابینا بود ))
و دختر قاطعانه جواب داد :
قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد هق هق کنان گفت :
پس قول به من بده که :
مواظب چشمانم باشی ...